جگرگوشه من
چادرش راسرکرد...
پرسیدم :کجامیروی؟
گفت: مگرنشنیدی شهید آورده اند!! شایدجگرگوشه من هم بین آنهاباشد.
از در خانه بیرون رفت.
وبعد از چند ساعت گریه کنان برگشت
باز هم....
سرداران عشق
[ دو شنبه 28 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,جگرگوشه من, ] [ 13:52 ] [ پریا ]
[ ]